صبح نزدیک بود روز آخر هفته رو هم باز خواب بمونم. دیشب بابا زنگ زد و گفتم بهم زنگ بزنه صبح. کلی آلارم گذاشتم و بازم بابا به دادم رسید :)
همونطور که تو خواب و بیداری رفتم دستشویی، دیدم صورتم جوشای چرکی درشتی زده و همزمان به این فکر کردم که لابد پریودم نزدیکه! بعد از طرفی دیدم خلق و خوم سر جاشه و حالم بدک نیست.
حتی در مقاطعی امروز حس میکردم که حالم واقعا خوبه و انگیزه دارم دنیا رو فتح کنم. اما درست همین الان که این دخترهی نچسب اصرار داره فن روشن باشه و به صدای نکرهی عین تراکتورش که رو مخ همهمونه بیتوجهه و من سردرد وحشتناکی دارم میگیرم و الانه که لپتاپو بردارم پرت کنم سمت خورد شه، سرم از انبود فکرها به دوران درومده.
انقدر فکر هست و در اصل هیچی هم نیست.
از کار خستهام. میخوام زودتر برم خونه و فقط بخابم. هنوز خستگی ناشی از بیداری شب اول هفته از تنم بیرون نرفته.
راستی جدیدا حسود شدم و حسااااس. بیشتر از سابق.
فکر کنم .واقعا لازمه که برم پیش مشاور! یا تراپیست.
بزار ترم شروع شه ببینم چیکارهام. حتما فکری به حالش میکنم.
- ۰ نظر
- ۲۷ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۴۹