بماند برای آینده

آن‌چه که می‌زیَم...

بماند برای آینده

آن‌چه که می‌زیَم...

صبح نزدیک بود روز آخر هفته رو هم باز خواب بمونم. دیشب بابا زنگ زد و گفتم بهم زنگ بزنه صبح. کلی آلارم گذاشتم و بازم بابا به دادم رسید :)

همونطور که تو خواب و بیداری رفتم دستشویی، دیدم صورتم جوشای چرکی درشتی زده و همزمان به این فکر کردم که لابد پریودم نزدیکه! بعد از طرفی دیدم خلق و خوم سر جاشه و حالم بدک نیست.

حتی در مقاطعی امروز حس می‌کردم که حالم واقعا خوبه و انگیزه دارم دنیا رو فتح کنم. اما درست همین الان که این دختره‌ی نچسب اصرار داره فن روشن باشه و به صدای نکره‌ی عین تراکتورش که رو مخ همه‌مونه بی‌توجهه و من سردرد وحشتناکی دارم می‌گیرم و الانه که لپتاپو بردارم پرت کنم سمت خورد شه، سرم از انبود فکرها به دوران درومده.

انقدر فکر هست و در اصل هیچی هم نیست.

از کار خسته‌ام. می‌خوام زودتر برم خونه و فقط بخابم. هنوز خستگی ناشی از بیداری شب اول هفته از تنم بیرون نرفته.

راستی جدیدا حسود شدم و حسااااس. بیش‌تر از سابق.

فکر کنم .واقعا لازمه که برم پیش مشاور! یا تراپیست.

بزار ترم شروع شه ببینم چیکاره‌ام. حتما فکری به حالش می‌کنم.

به اندازه‌ی یک هفته حرف دارم و به اندازه‌ی دو هفته خستگی

تازه از خونه برگشتم و هنوز فرصت نکردم خستگی ناشی از بی‌خابی یک شب رانندگی رو در کنم. 

امروز مطابق معمول خاب موندم، یک ساعت!

انقدر خوابم میاد که دلم میخاد کل آخر هفته رو بخابم ولی از همین الان کلی برنامه چیدم برای اون دو روز!

خرید، آشپزی، درس، زبان.

بعله امتحان زبانم که به بیشعورانه‌ترین حالت ممکن پیچیدمش.

سرکارم و حین پست گذاشتن تو سایت‌های شرکت، دلم پست‌های خودم رو می‌خواد.

میام و می‌رم سریع :))

هوم، با این وقفه‌ای که افتاد بین روز اول و دوم، عملا کارکرد این‌جا رو زیر سوال بردم :)))

غر دارم هزارتا غر

دلم برای روزهای بی‌دغدغه و خلوت خونمون تنگ شده؛ البته راستشو بخوای هیچ‌وقت هیچ‌وقت جز سال نیمی از سال کنکور بنده که اولتیماتوم داده بودم برای ممنوعیت ورود مهمان، خونه‌ی ما خلوت و بی‌دغدغه نبوده :دی

امروز ۲۰ شهریوره، ساعت ۵و ربع عصره و نشستم روی تخت خواهر و دارم کارهای شرکت رو انجام می‌دم.

دخترعمه ازم موچین خواست و من با نگاه به دو کیف قهو‌ه‌ای و مشکی کنار هم، گفتم توی کیف قهوه‌ایه. در صورتی که توی کیف مشکی بود و من با خیال این که گفتم مشکی، بعد دو دقیقه ازش پرسیدم چرا پیدا نکردی پس و دیدم داره کیف قهوه‌ای رو کنکاش می‌کنه، ذهنم آنالیز کرد که بعله ریده و گفته قهوه‌ای به جای مشکی.

عن به این زندگی واقعا :/

خستمه. مهمون داریم هوارتا، هرشب شام مجلس و دو مجلس هم برای خودمون و برگشتنم به تهران و آماده کردن وسایل و دیدن بچه‌ها و خرید و آرایشگاه و هزارتا کوفت دیگه که خسته‌ام از تکرار بیهوده‌شون...

سردردهام دوباره برگشتن و هربار که یکی حرف می‌زنه دلم می‌خواد اول سر اون رو بکوبم به دیوار و دوم سر خودم رو منفجر کنم.

دلم برای بابابزرگم خیلی تنگ شده. دیروز خواستم تنهایی برم سرخاک و بعد اینهمه مدت بدون اینکه نگران مامان یا کس دیگه باشم که حالش بد شه گریه کنم و کسی نباشه که بسه دیگه پاشو.

اما مامان فهمید و اومد باهام و همون سناریوی همیشگی تکرار شد.

امروز ولی باید برم. اگه یکم دست بجنبونم، پست‌ها رو کار کنم، حمام برم، آماده بشم و وقت بمونه تا شام دایی‌اینا، می‌رم حتما.

۲ تا غر بزرگ دیگه هم دارم که حوصله پرداختن بهشون نیست، مثل دمل چرکین می‌مونن که الان سر باز کنن نای جمعشون رو ندارم.

 

در کوی نیک‌نامی مارا گذر ندادند...

 

خستگی رو از اعماق وجودم حس می‌کنم. هم‌چنین درماندگی.

صدای نوحه و طبل از پنجره‌ی نیمه‌باز می‌یاد؛ آهنگ false god تیلور سوییفت از گوشیم پلی می‌شه و اشک‌هام رو گونه‌م خشک شدن.

امروز نتایج ارشد اومد! بد برای او و غصه‌هامون. نتونستم حتی دلداری‌ش بدم. البته که هیچ‌وقت تو این کار موفق نبودم.

بد برای من و غصه‌هام از وقت نکردن برای کنکور خوندن‌. از استرسی که برای قبول نشدن تو تهران گرفتم.

خستگیم از کارهای تمام‌نشدنی خونه، تمیزکاری، غذا پختن، ظرف شستن، لباس جمع کردن، اتو زدن، لاک رو مرتب کردن، حمام رفتن، لباس شستن، آشغال سرکوچه بردن و همه و همه.

خستگیم از تنهایی و تنهایی و تنهایی.

ساعت ۲۳:۳۱ دقیقه‌س و من نایی برای آماده شدن برای خواب ندارم.

این در حالتی‌‌ه که قصد کردم صبح کمی پیاده‌روی کنم تا مستی از سرم بپره و احساس بهتری پیدا کنم. اما از پیش می‌دونم که دیر خواهم خوابید و دیر بیدار و بدو بدو تاکسی‌های پی‌در پی!

I wanna talk to sb know me well, but can't trust anyone.

 

زندگی ثابت کرد که همیشه نمی‌تونی رو بقیه حساب کنی و یه وقتایی هست که فقط خودتی و خودت، تنها و بی‌یاور.

یه رفیق می‌خواستم همیشه گوش باشه و حرفام پیشش مثل یه راز بمونه. درددل کنم و سبک بشم و حالم خوب شه.

یه دوست نادیده‌ای تو توییتر گفت اونروز که بازگشت به خونه می‌تونه حس خوبی داشته باشه بعد این‌ همه سال. خونه نیست اما جایی شبیه به‌ش می‌تونه باشه.

#خونه