دخترهی غرغرو
هوم، با این وقفهای که افتاد بین روز اول و دوم، عملا کارکرد اینجا رو زیر سوال بردم :)))
غر دارم هزارتا غر
دلم برای روزهای بیدغدغه و خلوت خونمون تنگ شده؛ البته راستشو بخوای هیچوقت هیچوقت جز سال نیمی از سال کنکور بنده که اولتیماتوم داده بودم برای ممنوعیت ورود مهمان، خونهی ما خلوت و بیدغدغه نبوده :دی
امروز ۲۰ شهریوره، ساعت ۵و ربع عصره و نشستم روی تخت خواهر و دارم کارهای شرکت رو انجام میدم.
دخترعمه ازم موچین خواست و من با نگاه به دو کیف قهوهای و مشکی کنار هم، گفتم توی کیف قهوهایه. در صورتی که توی کیف مشکی بود و من با خیال این که گفتم مشکی، بعد دو دقیقه ازش پرسیدم چرا پیدا نکردی پس و دیدم داره کیف قهوهای رو کنکاش میکنه، ذهنم آنالیز کرد که بعله ریده و گفته قهوهای به جای مشکی.
عن به این زندگی واقعا :/
خستمه. مهمون داریم هوارتا، هرشب شام مجلس و دو مجلس هم برای خودمون و برگشتنم به تهران و آماده کردن وسایل و دیدن بچهها و خرید و آرایشگاه و هزارتا کوفت دیگه که خستهام از تکرار بیهودهشون...
سردردهام دوباره برگشتن و هربار که یکی حرف میزنه دلم میخواد اول سر اون رو بکوبم به دیوار و دوم سر خودم رو منفجر کنم.
دلم برای بابابزرگم خیلی تنگ شده. دیروز خواستم تنهایی برم سرخاک و بعد اینهمه مدت بدون اینکه نگران مامان یا کس دیگه باشم که حالش بد شه گریه کنم و کسی نباشه که بسه دیگه پاشو.
اما مامان فهمید و اومد باهام و همون سناریوی همیشگی تکرار شد.
امروز ولی باید برم. اگه یکم دست بجنبونم، پستها رو کار کنم، حمام برم، آماده بشم و وقت بمونه تا شام داییاینا، میرم حتما.
۲ تا غر بزرگ دیگه هم دارم که حوصله پرداختن بهشون نیست، مثل دمل چرکین میمونن که الان سر باز کنن نای جمعشون رو ندارم.
در کوی نیکنامی مارا گذر ندادند...
- چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۲۴ ب.ظ